جایی دعوت بودیم، بعد یه دختر کوچولو داشتن،
منم مغزم به خاطرِ یه موضوعی کلاً هنگ بود.
بچه رو به روم رو پای مامانش نشسته بود،
نمیدونم چی شده بود محبتم گل کرده بود هی میگفتم
بیا پیش عمو سارا جان، بیا عزیزم، بیا یه بوس بده به عمو.
خلاصه در حال بفرما زدن بودم که با ضربه ی آرنج مامانم مواجه شدم،
گفتم چیه؟ گفت: احمق سارا اسم مامانست،
اسمش ساریناست !!!!
هفته اول سال تحصیلی بود. با رفقیم رفته بودیم دانشگاه
ولی کلاس تشکیل نشد وقتی تو سالن بر می گشتم،
دیدیم یک کلاس 12-10 تا دختره ولی هنوز استاد نیومده.
این دوستم هم کلا سرش درد می کرد واسه اذیت کردن.
سنش هم بالا بود. گفت من به جای استاد می رم سر کلاس،
تو 3-4 دقیقه دیگه بیا صدام بزن جیم شیم.
رفت داخل بلند گفت سلام بچه ها، همین جور تخته پاک کن رو برداشت
داشت تخته رو پاک می کرد، می گفت سال جدید تحصیلی رو تبریک می گم،
که یکی از دخترا گفت: "استاد که سر کلاسه!" من از شیشه در نگاه می کردم،
دیدم استاد خانمه و وسط بچه ها نشسته!
رفیقم کلا سرخ شده بود ولی کم نیاورد، گفت: ببخشید! فکر کنم کلاس رو
اشتباه آمده ام! بعد اومد بیرون، من افتاده بودم کف سالن داشتم می خندیدم!